پرنسس های چادری

حجابم را دوست دارم چون خدایـــــــــــــم را دوست دارم . . .
 خانه تماس  پرنسس های چادری

آمار

  • امروز: 413
  • دیروز: 160
  • 7 روز قبل: 825
  • 1 ماه قبل: 2668
  • کل بازدیدها: 90491
  • بچه که بودم دوست داشتم وقتی می روم روضه چادر داشته باشم...
    ارسال شده در 1 اسفند 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع
    **************

    بچه که بودم دوست داشتم وقتی می روم روضه چادر داشته باشم

    تا وقتی همه گریه می کنند

    منم چادر و روی سرم بکشم تا کسی گریه نکردنم و نبیند

    حالا هم دوست دارم با چادر برم

    تا وقتی همه گریه می کنند

    منم چادر و روی سرم بکشم تا کسی گریه کردنم و نبیند!

    ****************

     

    نظر دهید »
    همسایه هم سایه یِ اورا ندیده بود
    ارسال شده در 30 بهمن 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    همسایه هم سایه یِ اورا ندیده بود


    زینب برای حفظ حجاب انقلاب کرد

    با دستِ بسته کار برایِ حجاب کرد


    بعد از حسین خانه یِ شادی خراب شد

    زینب رسید و خانه ی غم را خراب کرد


    با دستِ بسته هست، ولی اختیار دار

    دستانِ بسته را خودِ او انتخاب کرد


    دریایِ شادمانیِ ابن زیاد را

    در شهر ِ کوفه با سخنی یک سراب کرد


    آن که اسیر گشته فقط یک بهانه بود

    اورا فراق، واردِ بزم ِ شراب کرد


    کم مانده بود تا که خدایی کُنَد ولی

    از آن به خاطر پدرش اجتناب کرد

    نظر دهید »
    لباس شهرت
    ارسال شده در 29 بهمن 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع


     

     

    افسران - عاقبت بی حجابی /عکس



    افسران - معیار در لباس شهرت و پوشیدن آن


    نظر دهید »
    نامردها بغیر تنت را نخواستند
    ارسال شده در 28 بهمن 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع




    این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست
    چیزی بجز تراکم تنهایی تو نیست


    با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی
    چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست


    یک تن از این جماعت ابن السلامها
    مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست


    نامردها بغیر تنت را نخواستند
    با قیمتی که خرج تن آرایی تو نیست!


    برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟!
    در چشمهای آهوی صحرایی تو نیست!


    زیباترین! عروسک اهریمنان شدن
    شایسته مقام اهورایی تو نیست!

    نظر دهید »
    ♥آذین..!♥
    ارسال شده در 27 بهمن 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    بــآنو..

    مــآ این همه راه رآ از پیشِ خدا

    برای آذین بندی ُ رنگی رنگی کردن شهر ُ خیابان ـهآ آمده ایمـ….؟؟

     

    +به چه بهـآیی…؟دنیا را می آراییمـ با جسمـ ُ تن ـمان ؛به بهـآی ِ سقوط از آغوش ِ خدا..؟

    +تنی که به دستان ِ خدا قلمـ خورده به چهـ بهایی در اختیار ِ نگـآه ـهای غیـر گزارده می شود..؟ لذت بردن غیر یا آوارگی ِ من…؟

    +کـآش کهـ هرگز پر نکشیده بودیمـ از آغوشش ُ دنیـآیی نشده بودیمـ..


    نظر دهید »
    • 1
    • ...
    • 106
    • 107
    • 108
    • ...
    • 109
    • ...
    • 110
    • 111
    • 112
    • ...
    • 113
    • ...
    • 114
    • 115
    • 116
    • ...
    • 172

    آخرین مطالب

    • یا مهدی
    • یا صاحب الزمان ادرکنی
    • عید غدیر مبارک
    • سکانس دوم
    • شرح خطبه غدیر۱
    • شرح خطبه غدیر
    • آیه تطهیر
    • داستانک
    • به قلم استادم
    • انا لله و انا الیه الراجعون...