پرنسس های چادری

حجابم را دوست دارم چون خدایـــــــــــــم را دوست دارم . . .
 خانه تماس  پرنسس های چادری

آمار

  • امروز: 137
  • دیروز: 540
  • 7 روز قبل: 1318
  • 1 ماه قبل: 3184
  • کل بازدیدها: 91031
  • چادرم را عاشقانه تر می پوشم.
    ارسال شده در 24 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    وقتی دخترک ساپورت پوش شهر چشم ها را به دنبال خود می کشاند

    چادرم را عاشقانه تر می پوشم

    چادر یعنی

    آهای نامحرم برای دستهایم نقشه نکش این دست ها فقط برای گرفتن دست های یک نفرند….

    برای بدنم نقشه نکش

    به اندامم نگاه نکن

    طرز فکرم را نگاه کن

    آرامشم را نظاره کن

    چادر یعنی من آرامش می خواهم

    اما نه فقط برای خودم

    بدان این سیاهی چادر برای تو هم آرامش می آورد

    همین خودخواه نبودن است که چادر را با عشق می پوشم

    1 نظر »
    و خواهد آمد...
    ارسال شده در 24 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    ديرگاهي ست در ظلمت بي فرداي اين روزگار زمين در انتظار است تا کسي بيايد که کس باشد و تا مردمان با

    نگاهي در او کس را از ناکس بازشناسند.

    امروز که آدميان صداقت را به زير آوار فراموشي ها از ياد برده اند؛ حالا که خاک از خون سرخ عدالت گلگون

    است؛ زمين در حسرت يک مرد ميسوزد.

    حالا که سپيدي ها همه در سياهي دلهاي آدميان رنگ باخته اند؛ ديدگان زمين در انتظار اندکي-حتي- سپيدي

    چون پلک خيس سپيده دم باراني ست.

    راه درازيست از اينجا تا صداقت و زمين در انتظار است تا مردي بيايد از جنس آسمان تا با قدوم نازنينش جسورانه

    شقاوت را؛ خيانت را از هستي پاک کند. تا شب دريده شود و ديدگان آدميان طلوعي از جنس عدالت را به

    نظاره بنشينند.

    راه دشواري نيست از اينجا تا مصيبت و دستان سرد آدميان گرماي دستاني را به ياري مي خواند تا در مرداب

    بي رحمي دنيا اميدبخش رهايي باشد.

    علي که از جنس آسمان بود به برق يک شمشير به آسمان رفت . علي به ستوه آمده از آدمياني از جنس

    شقاوت و قساوت به برق يک شمشير از عمق وجود فرياد برآورد که : فزت و رب الکعبه

    و از آن روز که عدالت همراه علي به آسمان رفت, زمين و زمان در انتظار وجود پر وجودي ست تا برخيزد,

    شمشير برگيرد و جهاني را روشني بخشد.

    نظر دهید »
    آدمیزاد عجیب
    ارسال شده در 24 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    آدمیزاد موجود عجیبی است, برای هدایتش ۱۲۴۰۰۰ پیامبر کفایت نکرد، اما برای گمراه کردنش یک شیطان کافی بود!!!


    نظر دهید »
    نامه ای به امام زمان(عج)
    ارسال شده در 24 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    به نام خدایی که زمین را از حجت خود خالی نمی کند.

    سلام ، سلام من به سلطانی که سالیانی است سلطنش به خاطر سیاهی دلهایی به سالی بعد افتاده

    است .

    سلام ، سلام من به مولایی که بندگان همچون مَنَش ، عنان خودخواهی را به دست گرفته اند و زَرِ دل را با

    زَنگاری معاوضه می کنند وخبرندارند درکوچه ها ، دلبری به امید دلی نشسته است.

    سلام ، سلام مولای من

    ای آقای من و ای مولای ، زبان ، بهانه ای دوباره از امام زمان خویش دارد و ای شهسوار شبهای بدون سحر ،

    و ای مونس همدم یتیمان بدون پدر ، ای آقای من جاده ی سبز انتظار با استقبال دلهایی همراه است که

    کُمِیتِ کمیلشان لنگ می زند و نوای ندبه شان دلی را به چنگ نمی زند.

    آقای من ، مهدی من ، دوست دارم در سرزمین دل خبر از آشنایی گیرم که با او آشتی کنم و بگویم که دگر گناه

    نمیکنم ، حرام را نگاه نمی کنم ، پا به هرجایگاه نمی کنم و پناه به هر پناهگاه نمی کنم .

    ای آقا و مولای من ، می دانم دیدن این چنین یوسفی ، دل یعقوبی را می خواهد که با نابینایی چشم ، با

    روشنی دلی ، پر نور بگردد و کنعانی می خواهد تا نسیم بوی یوسف را از سرزمین های دور بر مشام آن پیر

    کنعان برساند و بگوید که انتظـار ، کلیدِ برگشت یوسف به شهر کنعان بُوَد.

    ای آقای من و ای مولای من ، پنجره دل را به سوی خورشید انتظار باز می کنیم ، تا شاید خبری از آشناترین ،

    آشنای هستی ، که در دل سیه و تاریک ما گم شده است ، دریابم و ندایی را که از آهنگ خوش ندبه ی

    جمعه ها ، با مضمونی با ذکر « یابن الحسن یابن الحسن » است به تو هدیه کنم .

    ای آقا و مولای من ، چشمانم بهانه می گیرند ، که چقدر به جاده ی انتظار نگه کردیم و هر روز از نسیم دل خبر

    زآشنا گرفتیم و خیره شدیم ، باز هم جز آن نسیم که خبری  از انتظاری دوباره داشت ندیدیم .

    ای آقای من ، ای مولای من و ای شادی دُوران ها و آرزوی دل مؤمنان ، جمعه را میعادگاهی می دانم که

    وعده یار درآن میعادگاه به تحقق می پیوندد .

    سلامتی و تعجیل در امر فرج یوسف زهرا «عج»

    صلوات

    نظر دهید »
    غم یار
    ارسال شده در 24 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

     

    چه دیده ها که دوخته به در شده و نیامدی

    چه عمرها ز دوری تو سر شده و نیامدی

    چه روزها که تا به شب نام توبرده شد به لب

    چه چشمها که از غم تو تر شده و نیامدی

    شنیده بودم از کسی که با بهار می رسی

    ببین که از بهار هم خبر شد و نیامدی

    بیا ببین در این جهان امام خوب و مهربان

    اسیر فتنه ی زمان بشر شد و نیامدی

    تمام غصه ام همین شده که گویم این چنین

    و امشبم بدون تو سحر شد و نیامدی

    صبا به یار آشنا بگو که شاعر شما

    ز دوری رخ تو خونجگر شد و نیامدی

    از این زمانه خسته ام بیا که دلشکسته ام

    به حق مادری که منتظر شد و نیامدی

    نظر دهید »
    • 1
    • ...
    • 115
    • 116
    • 117
    • ...
    • 118
    • ...
    • 119
    • 120
    • 121
    • ...
    • 122
    • ...
    • 123
    • 124
    • 125
    • ...
    • 172

    آخرین مطالب

    • یا مهدی
    • یا صاحب الزمان ادرکنی
    • عید غدیر مبارک
    • سکانس دوم
    • شرح خطبه غدیر۱
    • شرح خطبه غدیر
    • آیه تطهیر
    • داستانک
    • به قلم استادم
    • انا لله و انا الیه الراجعون...