پرنسس های چادری

حجابم را دوست دارم چون خدایـــــــــــــم را دوست دارم . . .
 خانه تماس  پرنسس های چادری

آمار

  • امروز: 294
  • دیروز: 160
  • 7 روز قبل: 825
  • 1 ماه قبل: 2668
  • کل بازدیدها: 90491
  • اگر بتوانیم این روسری را هم از خانم های ایرانی بگیریم
    ارسال شده در 11 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    ما موفق شدیم چادر مشکی زن ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم.

    چادر توری و گلدار زنان مسلمان را به مانتو تبدیل کنیم!

    مانتو های بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه.

    و اکنون از حجاب یک زن مسلمان فقط یک روسری مانده است.

    یکی از مشاورین و جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود نوشته است:

    ما موفق شدیم چادر مشکی زن ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم.

    چادر توری و گلدار زنان مسلمان را به مانتو تبدیل کنیم!

    مانتو های بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه.

    و اکنون از حجاب یک زن مسلمان فقط یک روسری مانده است.

    آنان از اینکه با نامحرمان ارتباط داشته باشند، شرمنده نیستند

    از این شرمنده اند که در محیطی نتوانند با نامحرم ارتباط مستقیم برقرار کنند

    اگر ما بتوانیم این روسری را هم از خانم های ایرانی بگیریم

    و زنان ایرانی را به خیابانها بکشانیم در نهایت زنان ایرانی دیگر فرصتی برای تربیت

    فرزندانشان ندارند!!!!

    آنوقت چیزی از اسلام و انقلاب در ایران باقی نخواهد ماند!!

    1 نظر »
    مادر می روم به جنگ ماهواره
    ارسال شده در 11 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    می خواهم به جنگ ماهواره بروم، اما نمی دانم کجاست، گویند در پشت بام خانه هاست آنجا که قدیم جای اذان بود امروز ماهواره جایش را گرفت.


    روزی دخترم شتابان می دوید پرسیدم؟ کجا روی چنین شتابان ای دختر تابانِ من، گفت مادر می روم به جنگ ماهوا او شیطان هر خانه است.

    وسوسه ی درون پیر و جوان بی رحم تر از خود شیطان، می روم به جنگش تا او را از بین ببرم چرا که دوستم دیروز در غم  بود، در مهدکودک از او پرسیدم که چرا چنین در غم و اندوهی، این همه پریشانی برای چیست؟

    گفت مپرس حال و احوالم را که ماهوا سایه افکنده در خانه ما، اسیدی پاشیده سوزانده دل مادرم را،پسرش در روی مادر تف می اندازد، دخترش به دنبال نیرنگ و فریبی جدید که شاید گردشهای بیهوده دنبال کند.

    پدرم غرق در فیلم های غربی شده بی خیال از این ماجراها شده، ماهوا جوانی را، آرامش خانه را، محبت پدر را گرفته است، مادر می خواهم به دوستم کمک کنم.

    می خواهم به جنگ ماهوا بروم، اما نمی دانم کجاست، گویند در پشت بام خانه هاست آنجا که قدیم جای اذان بود امروز ماهوا جایش را گرفت.

    می خواهم با دستان کوچکم تکه تکه اش کنم، می روم بر پشت بام خانه ی همسایه شاید نتوانم بندازمش چون که با سیمان و گچ محکمش کردند، اما می توانم فریاد بزنم:


    از دست ماهواره ها…

    نظر دهید »
    حجاب یا بی حجابی؟ چـرا ؟؟!!
    ارسال شده در 11 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    تا حالا با خودمان فکر کرده ایم چرا بی حجابی؟

    نه واقعا چرا بی حجابی؟

    بی حجابی به خاطر اینکه که مردم به ما توجه کنند بی حجابی به خاطر اینکه بیشتر…

    از برندها ومارک های معروف استفاده کردن واقعا چرا بی حجابی؟

    چرا با حجاب نباشیم؟ چرا با حجاب نباشیم زمانی که بیشتر بزرگان ما از جمله: پیامبران و رهبرمون اشاره نموده اند حجابتان را رعایت کنید.

    تا حالا با خودمان فکر کرده ایم چرا بی حجابی؟

    آیا نیازی به نگاه دیگران داریم !!

    آیا تاحالا به این فکر نکردیم که تا کجا میخواهیم پیش بریم؟

    بچه ها یخورده به این فکر کنین ، واقعا چرا !! چرا بی حجاب باشیم !!

    اصلا حجاب چه بدرد مون میخوره !! — و بی حجاب بودن چه بدرد میخوره !!!

    صدمه ی کدوم بیشتر؟ حجاب یا بی حجابی !

    کاش کمی اندیشه کنیم …

    آیا تا بحال حجاب گره ای از مشکلات مان باز کرده است؟

    نظر دهید »
    مادرم من رو قسم می داد که مثل خواهرم حزب اللهی نشم...
    ارسال شده در 11 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    من و خواهرم از دو راه مختلف با حجاب شدیم

    خانواده ی من 5 نفره هستن. مادر و پدر و دو تا خواهر بزرگتر. تو فامیل ما خانم ها جلو نامحرم روسری نمیذارن. آستین کوتاه می پوشن ولی لباس هاشون گشاد و پوشیده است. آرایش مارایش هم زیاد نداریم.

    خواهر وسطیم همین جوری الکی بدون این که خوشش بیاد نود و نهمین رشته در انتخاب رشته دانشگاهیش رو زد علوم قرآنی و قبول شد! بعدش به خاطر درس هایی که خونده بود یهو عاشق چادر شد و چادری شد. هم بیرون از خونه و هم توی خونه جلوی پسر عمو و پسر دایی و … .

     

    با تبلیغ حجاب هیچ کس با حجاب نشده. هر چی بوده از عشق به خدا و عشق به بندگی او شروع شده.

    مادرم خیلی اذیتش کرد. همه جز من مسخرش می کردن. مادرم تو مهمونی ها سعی می کرد با جیغ و داد چادر دخترش رو برداره اما موفق نمی شد. اما خواهرم چادرش رو برنداشت و همین جوری ازدواج کرد و الان دیگه تقریبا چادری بودن اون جا افتاده.

    اما برگردیم عقب تر.

    چند وقتی بود خدا خیلی بهم معجزه نشون می داد. همش اتفاق های باور نکردنی و خیلی شیرین برام اتفاق می افتاد و من معتقد بودم این فقط و فقط کار خداست. اون موقع من حتی نماز هم نمی خوندم.  یه روز به خودم گفتم خدا این قدر بهت لطف کرده؛ تو نمی خوای جبران کنی و از خجالتش در بیای؟

    به خودم گفتم هر کس برات کاری کنه سه برابر براش انجام می دی حالا نمی خوای برای خدا جبران کنی؟ بعد تصمیم گرفتم لطف خدا رو جبران کنم. گفتم چی کار کنم؟ گفتم باید یکی از فرمان های خدا رو که خیلی انجامش برام سخته رو انجام بدم. این جوری اطاعتش رو کردم و بهش ثابت کردم که از لطف هاش ممنونم. گفتم نماز بخونم؟ دروغ نگم؟ بعد گفتم نه این ها زیاد سخت نیست. سخت ترین چیز این هست که حجاب داشته باشم.

    منم مثل هر دختر دیگه ای دوست داشتم خوشگل باشم و لباسی که می پوشم زیبام کنه. صورتم کوچیک بود و وقتی روسریم و جلو می دادم از ریخت خودم حالم به هم می خورد. خیلی زشت می شدم.

    اون موقع ها کلاه زیر مقنعه مد شده بود. رفتم کلاه زیر مقنعه خریدم. وقتی می رفتم دانشگاه می ذاشتم. مادرم فکر می کرد من برای این که مد شده این کار و می کنم. بهم می گفت بچه قرتی!

    خلاصه این که من فقط موقع رفتن به دانشگاه این کار رو می کردم که مقنعه سرم بود. اما با روسری این کار رو نمی کردم. چون می دیدم می تونم مو هام رو بپوشونم اما گردنم بیرون می مونه و فکر می کردم مسخره می شه.  من هیچ الگویی نداشتم. برای همین چند سال طول کشید تا فهمیدم که می تونم گیره بزنم. الان دیگه مقنعه حجاب بیرون اومده گاهی از اون زیر شال استفاده می کنم. ( تو پرانتز بگم اون روز ها حتی از نگاه بقال هم خجالت می کشیدم و می گفتم الان بقالمون تو دلش می گه این چرا یهو مومن شد. وقتی تو خیابون با حجاب می رفتم حس می کردم همه دارن بهم نگاه می کنن و البته توی دانشگاه از از دست دادن دوستام واهمه داشتم. )

    برای این که خانواده و فامیل بهم گیر ندن یه بار با حجاب کامل می رفتم بیرون و یه بار بد حجاب. تا این که عادت کردن و یواش یواش تعداد دفعاتی که به با حجاب کامل می رفتم بیرون رو به صد در صد رسوندم. حالا مونده بود رعایت حجاب توی خونه جلوی نامحرم. اما مادرم من رو قسم می داد که مثل خواهرم حزب اللهی نشم.

    چندین سال طول کشید تا فهمیدم چی کار کنم. این آخری ها دیگه وقتی جلوی فک و فامیل بی روسری می موندم آتیش رو تو گردنم و مو هام حس می کردم.

    گفتم چی کار کنم؟ اگر روسری بذارم بیچارم می کنن. نمی شه یه بار روسری بذارم یه بار نذارم. این روش دیگه این جا جواب نمی ده. رفتم از این دستمال گردن ها گرفتم و گذاشتم روی سرم. عرضش کوتاه بود اما طولش بلند. بردم پشت سرم و  یه پیچ دادم و دنبالش رو انداختم جلو و بعد پشت موهام رو که بی حجاب مونده بود از اون گیره هایی که بعضی ها زیر روسری می ذارن  زدم. گیره ای که دورش یه عالمه پارچه هست و این جوری کل قسمتی که بی حجاب مونده بود رو پوشوند.

    الان چند هفته هست که این جوری جلوی نامحرم ها می مونم و همه فهمیدن که به خاطر رعایت حجابه. غرغر می کنن اما زیاد گیر نمی دن چون هنوز گردنم باز می مونه و یه جورایی تیپ زدن به حساب میاد. ولی من الان دارم لهله می زنم که پس کی می تونم یه روسری کامل بذارم جلو نامحرم. حدود 6 سال این روند طول کشید. این قدر طولش دادم تا کسی بهم پرخاش نکنه. کم کم عادتشون می دادم و بعد یه تغییر کوچیک تو ظاهرم می دادم. از این روند راضیم هرچند خیلی طولانی بود اما مشکلات خواهرم رو پشت سر نذاشتم.  

    ضمنا من عاشق چادر گذاشتن تو خیابون هستم. چادر مشکی ساده. نه از نوع ملی یا عربیش. ساده ی ساده. شاید تا شوهر نکنم نتونم چادری بشم. می خوام چادری شدنم رو بندازم گردن اون بنده خدا! چاره ی دیگه ای فعلا به ذهنم نمی رسه. نمی خوام مادرم رو آزار بدم خیلی سر خواهرم عذاب کشید. مادرمه.  عاشقشم.

    حالا وقتی می بینم یه سری از پسرا و گاها دخترای چادری به بد حجاب ها می گن که این ها فقط به خاطر این که خودشون رو به پسرا نشون بدن بد حجابن و بهشون می گن بی عفت بی حیا غصه ام می گیره.

    اون ها نمی فهمن و هرچه قدر بهشون بگی هم نمی فهمن که خیلی از بد حجاب ها به خاطر این بد حجابن که از خانوادشون می ترسن. از از دست دادن دوست هاشون می ترسن و شاید اصلا بلد نباشن روسریشون رو جمع کنن و یا این که تا به حال چنین تجربه ای نداشتن تا بعد ببینن دلشون می خواد یا نه. به خاطر این که جلوی خانم های دیگه کم نیارن این جوری می پوشن. می ترسن طرد بشن یا مسخره بشن اگر این طور نپوشن. و فقط درصدی از اون ها به خاطر پیدا کردن شوهر و دوست پسر این طور می پوشن. من خودم دخترای زیادی می شناسم که حجاب کامل ندارن اما از دوست پسر متنفرن واتفاقات خیلی هم با حیا هستن. پس این تفکر به اصطلاح مومن ها غلطه.

    با تبلیغ حجاب هیچ کس با حجاب نشده. هر چی بوده از عشق به خدا و عشق به بندگی او شروع شده.

    ( راستی من الان نماز هم می خونم. جریان نماز خون شدنم خیلی قشنگه. پر از جا پاهای خدا است. )

    نظر دهید »
    عروسك باربيم نمار جمعه مي رفت !...
    ارسال شده در 11 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…

    دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..

    و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود…

    خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم

    که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد…

    باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد…

    عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید….

    اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت….

    مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…

    و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه….

    فکر میکنید چی شد؟

    زانوهای باربی ام شکست….

    چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم…

    و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده….

    من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند…

    داشتم فکر میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟

    مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه

    ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه

    لاکاشو پاک کردیم…

    موهاشو بافتیم

    مث خودم چادر سرش کردم

    و نماز جمعه هم میرفت…

    مامانم خیلی ساده نذاشت من مث باربی بشم چون باربی مث من شد…

    1 نظر »
    • 1
    • ...
    • 139
    • 140
    • 141
    • ...
    • 142
    • ...
    • 143
    • 144
    • 145
    • ...
    • 146
    • ...
    • 147
    • 148
    • 149
    • ...
    • 172

    آخرین مطالب

    • یا مهدی
    • یا صاحب الزمان ادرکنی
    • عید غدیر مبارک
    • سکانس دوم
    • شرح خطبه غدیر۱
    • شرح خطبه غدیر
    • آیه تطهیر
    • داستانک
    • به قلم استادم
    • انا لله و انا الیه الراجعون...