پرنسس های چادری

حجابم را دوست دارم چون خدایـــــــــــــم را دوست دارم . . .
 خانه تماس  پرنسس های چادری

آمار

  • امروز: 137
  • دیروز: 65
  • 7 روز قبل: 810
  • 1 ماه قبل: 2558
  • کل بازدیدها: 90331
  • دلنوشته
    ارسال شده در 3 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم، دل مردهايى كه چشمشان به دنبال خوش ‏رنگ‏ترين زن‏ هاست را مى ‏زند.

    نمي دانيد چقدر لذت‏بخش است وقتى وارد مغازه ‏اى مى‏ شوم و مى ‏پرسم: آقا! اينا قيمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى ‏دهد؛ دوباره مى‏ پرسم: آقا! اينا چنده؟ فروشنده كه محو موهاى مش‏كرده زن ديگرى است و حالش دگرگون است، من را اصلاً نمى ‏بيند. باز هم سؤالم بى‏ جواب مى‏ ماند و من، خوشحال، از مغازه بيرون مى‏ آيم.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى مردهايى كه به خيابان مى ‏آيند تا لذت ببرند، ذره ‏اى به تو محل نمى‏گذارند.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خيابان قدم مى ‏زنيد؛ در حالى كه دغدغه اين را نداريد كه شايد گوشه‏ اى از زيبايى ‏هاتان، پاك شده باشد و مجبور نيستيد خود را با دلهره، به نزديك ‏ترين محل امن برسانيد تا هر چه زودتر، زيبايى خود را كنترل كنيد؛ زيبايى از دست رفته‏ تان را به صورتتان باز گردانيد و خود را جبران كنيد.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشگاه و… راه مى‏ رويد و صد قافله دل كثيف، همره شما نيست.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاك و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى كرم قلاب ماهى‏گيرى شيطان براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى مى ‏بينى كه مى ‏توانى اطاعت خدايت را بكنى؛ نه هوايت را.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مى ‏رويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد؛ يك انسان رهگذريد.
    نمي دانيد؛ واقعاً نمي دانيد چه لذتى دارد اين حجاب!
    خدايا! لذتم مدام باد.

    نظر دهید »
    عجب صبری خدا دارد...
    ارسال شده در 28 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    \






    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    همان یک لحظه اول


    که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان


    جهان را با همه زیبایی و زشتی


    بروی یکدگر ویرانه میکردم .


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم


    نخستین نعره مستانه را خاموش آندم


    بر لب پیمانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین


    زمین و آسمان را


    واژگون ، مستانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    نه طاعت میپذیرفتم


    نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده


    پاره پاره در کف زاهد نمایان


    سبحه صد دانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان


    هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو


    آواره و دیوانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان


    سراپای وجود بی وفا معشوق را


    پروانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی


    تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد


    گردش این چرخ را


    وارونه بی صبرانه می کردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش


    بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری


    در این دنیای پر افسانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد !


    اگر من جای او بودم


    همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد


    وگرنه من به جای او چو بودم


    یکنفس کی عادلانه سازشی


    با جاهل و فرزانه میکردم


    عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد

    1 نظر »
    از خدا خواستم...
    ارسال شده در 26 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،

    خدا گفت: نه!

    رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.

    از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند،

     

    خدا گفت: نه!

    روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر.

    از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،

    خدا گفت: نه!

    شکیبایی زاده رنج و سختی است.

    شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است

    از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،

    خدا گفت: نه!

    من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ

    آوری.

    از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،

    خدا گفت: نه!

    رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و

    نزدیکتر می کند.

    از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،

    خدا گفت: نه!

     

    شایسته آن است که تو خود سر بر آوری وببالی اما من تورا هرس

    خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.

    من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا

    خواستم و باز گفت: نه.

    من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف

    آری.

    از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که

    اومرا دوست دارد.

    و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!

    2 نظر »
    مبلغ حجاب!
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    تصویرت در شبکه اجتماعی

    با چادر و روسری !

    لبخندی ملیح و نگاهی که سراسر ناز است !

    پیش چشمـ هزاران نامحرمـ لایک میخورد

    و تـــو نوشتـه ای :

    افتخــار میکنمـ که محجبــه امـ !

    اگر اینگونه میخواهی مبلغ حجاب در فضای مجازی باشی

    بدان که:

    دلبری کردن “تـــو"ی چادری دل میزند از چــــادر !

     

    2 نظر »
    ازادی عاشقانه
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

     

    اصلا برای بعضی چیزها هر چقدر هم که بگردی و فکر کنی
    و خودت را به این در و آن در بزنی وصفی زمینی پیدا نمیکنی!!!
    نمیدانم چه بگویم در وصف نجابت و پاکدامنی ات
    و به خاطر صبر و استقامتت خواهر مسلمانم …
    آزادی عاشقانه ات را نمی فهمند …

     

    نظر دهید »
    • 1
    • ...
    • 159
    • 160
    • 161
    • ...
    • 162
    • ...
    • 163
    • 164
    • 165
    • ...
    • 166
    • ...
    • 167
    • 168
    • 169
    • ...
    • 172

    آخرین مطالب

    • یا مهدی
    • یا صاحب الزمان ادرکنی
    • عید غدیر مبارک
    • سکانس دوم
    • شرح خطبه غدیر۱
    • شرح خطبه غدیر
    • آیه تطهیر
    • داستانک
    • به قلم استادم
    • انا لله و انا الیه الراجعون...