پرنسس های چادری

حجابم را دوست دارم چون خدایـــــــــــــم را دوست دارم . . .
 خانه تماس  پرنسس های چادری

آمار

  • امروز: 144
  • دیروز: 65
  • 7 روز قبل: 810
  • 1 ماه قبل: 2558
  • کل بازدیدها: 90331
  • ارزش زن ...
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    مرحوم فلسفی به همراه همسرش از جایی می‌گذشتند.
    زن بی حجابی با طعنه‌ گفت: بدبخت! زنش را گونی‌پیچ کرده.
    مرحوم فلسفی رو به زن گفت: چرا کسی روی اتوبوس‌های کنار خیابان چادر نمی‌کشد؟
    زن گفت: چون وسیله نقلیه عمومی هستند و ارزشی ندارند.باز پرسید:چرا همه روی خودروهای خودشان چادر می‌کشند؟
    گفت:چون وسیله شخصی است و باارزش است.
    مرحوم فلسفی گفت: زن من جزء لوازم شخصی من است و ارزشمند،نه مثل وسیله نقلیه عمومی !!!


    پ.ن : یعنی میمیرم برا اینجور بچه ها (تنها راه اینه اینها رو بخوری :d)

    1 نظر »
    دختر خوب و رفت آمد ملائکه ...
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

     

    یک کسی مارا دید گفت: آقای قرائتی،شما پسر ندارید؟
    گفتم: نه من فقط دختر دارم
    چند بار کوبید بر سینه اش که الهی،الهی خدا بهت یک پسر بدهد
    من هم چندبار کوبیدم بر سینه ام،که الهی،الهی خدا یک جوعقل به تو بدهد
    خدا وقتی به کسی دختر میدهد،به او میگوید به شکرانه این دختر،
    نماز شکر بخوان انا اعطیناک الکوثرفصل لربک…
    حدیث داریم خانه ای که درآن چند دختر داشته باشد،محل رفت و آمد ملائکه است…

    1 نظر »
    شهید پروری
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    ر چه فڪر میڪنم میبینم زن ڪه باشے نمیتوانے مثل آن موقع ها بجنگے و شهیـב شوے …


    ولے میشوב با حجاب باشے

    פ

    شهیـבپرورے ڪنے …

    ان شـــــــــاالله

     

    نظر دهید »
    تـــو هــمچنـان فرشتــه بـمان
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع




    تو یک فرشته ای!

    در روزگاری که :

    زن را بـ‌ه “تن” می شناسند

    غیرت را “بددلی” می نامند

    و باحجاب را ” اُمل” می دانند ،

    تو همچنـان “فرشته” بمان

    نظر دهید »
    بعضی‌ها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهی‌تر می‌دانند ...
    ارسال شده در 25 آذر 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم.
    تا در را باز کردم دیدم
    یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی زیبا است.
    داخل اتاق رئیس رفتم گفتم:
    شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه!
    گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است.

    گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم.
    گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است.
    حضرت امیر به زن‌های جوان سلام نمی‌کرد.
    گفتند: یا علی رسول خدا سلام می‌کند تو چرا سلام نمی‌کنی؟
    گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. می‌ترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد.
    گفتم: دل علی می‌لرزد، تو خاطرت جمع است.
    بعضی‌ها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهی‌تر می‌دانند.

    نظر دهید »
    • 1
    • ...
    • 160
    • 161
    • 162
    • ...
    • 163
    • ...
    • 164
    • 165
    • 166
    • ...
    • 167
    • ...
    • 168
    • 169
    • 170
    • ...
    • 172

    آخرین مطالب

    • یا مهدی
    • یا صاحب الزمان ادرکنی
    • عید غدیر مبارک
    • سکانس دوم
    • شرح خطبه غدیر۱
    • شرح خطبه غدیر
    • آیه تطهیر
    • داستانک
    • به قلم استادم
    • انا لله و انا الیه الراجعون...