به قول خودش صد تا دوست دختر سانتال مانتال داشت !
مادرش اصرار داشت زن بگیره ، بلاخره هم قانعش کرد !
مامانش هم شروع کرده بود به خواستگاری رفتن ولی هر جایی یه
مشکلی بود و نمیشد !
یه روز نشستیم گفتیم ای بابا چی شد پس کی زن میگیری ؟!
خندید گفت چه می دونم بابا زن گرفتن به ما نیومده !
گفتیم بابا تو که این همه دوست دختر داری یکی از همینا . . .
وسط حرفم پرید گفت نه دیگه نشد ! من زن نجیب می خوام !
نه این عروسکا که هر روز اسباب بازی یه نفر میشن . . .