فاطمه هدیه خدا به من و هرکسی ست که این متن را بخواند…
فاطمه قصه مادختر خیلی خوبی ست…ده ساله است اما حرفهایش مثل آدم بزرگهاست.
مادر فاطمه معلم است اما فاطمه تاکلاس اول بیشتر مدرسه نرفته وصبح ها از برادر کوچکش علی نگهداری میکند…
فاطمه خیلی خیلی مهربان است اما این را فقط از چشمهایش می شود فهمید چون لب و دهانش همیشه زیر یک ماسک ضخیم است…
فاطمه دوست دارد قرآن را خوب بخواند اما نفس نفس می زند و سینه اش درد می کند…
فاطمه در کوچه پس کوچه های قدیمی شهرمن زندگی می کند اما بجز خانه بابا عباسش جای دیگری نرفته…
فاطمه عاشق کلیپس هاو گیره های زیبای مو ست اما دوسالی ست موهایش ریخته و همیشه زیر روسری ست…
فاطمه با تمام نجابتش الگویی ست برای من که کمتر غر بزنم بهانه بگیرم و کمتر ناشکری کنم…
فاطمه هدیه خدا به من و توست…
راستی یادت نرود دعایش کنی … او دو سال و نیم است با بیماری سرطان خون دست و پنجه نرم میکند.
خدایا ممنونتم که یکی هست که حرفامو گوش کنه که حتی وقتی دلش میرنجه بخاطر حرفام سکوت کنه فقط…
خدایا ممنونتم که یکی هست که هر از گاهی بخاطر اون یادم بیاد توخیلی بزرگی
خدایا ممنونتم که تو بدترین لحظاتم سخت ترین لحاظاتم وقتی فکرمیکنم من تنهای تنهام ولی اون میاد و یادت میندازه که خدا هستا هیچ وقت تنها نیستی
خدایا ممنونتم بخاطر همه چیز مخصوصا اجی زهرام ک همیشه در همه لحضاتم هست ممنون
ایام فاطمیه امسال
ایام فاطمیه امسال دهه اول و دوم در اسفند ماه قرار دارد.
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورجه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفت زده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت.سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز می گردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا میاورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج می شوم.»سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟مورچه گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.منابع:1- قصههای قرآنی، ص3042- دعوات الراوندی3- بحارالانوار، ج14،ص97 و 98