پرنسس های چادری

حجابم را دوست دارم چون خدایـــــــــــــم را دوست دارم . . .
 خانه تماس  پرنسس های چادری

آمار

  • امروز: 358
  • دیروز: 160
  • 7 روز قبل: 825
  • 1 ماه قبل: 2668
  • کل بازدیدها: 90491
  • يوسف فاطمه
    ارسال شده در 19 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

     

    به بارگاه نگاهت بهار میِ‌بینم

    بهار را بدرت جان نثار می‌بینم

     

    به بال عشق تو بتوان بر اوج‌ها پر زد

    فـلـک بـه نـام تـو انـدر مـدار می‌بینم

     

    نوای نای دل کعبه جز ولای تو نیست

    ط‌ـواف کـوی تو را افـتـخار می‌بـیـنـم

     

    جـمـال کعبه ز خـال تو آبرومند است

    وگرنه سنگ و گل بی‌عیار می‌بینم

     

    چو سعی بی تو یکی پسته ایست دور از مغز

    نـمـاز بـی تـو بـسی شـرمـســار می‌بـیـنـم

     

    محمد و علی و فاطمه، حسن و حسین

    ز چـهـر پـاک تـو مـهـدی، نـگار می‌بینم

     

    مقام و حجر و حجرناودان و زمزم مهر

    چو مستجار درت، خاکسار می‌بینم

     

    به عشق روی تو بوسند حاجیان عرفات

    تـو را فــروغ سـمـاوات یـار می‌بـیـنـم

     

    به‌دور شمع گرانت وقوف و بیتوته است

    به سوی خصم تو رمی جـمار می‌بینم

     

    رخ تو چشمه خورشید و دیده ام خفاش

    ز گرد و خاک معاصی است تار میبینم

     

    تـو آفتاب گـران سـنـگ عـرصـه امـیـد

    جهـان به‌راه تو چشم انتظار می‌بینم

     

    رخ کریم تو از کعبه می دمد فردای

    ازیـن سـرای گـل روزگار می‌بـینم

     

    بتاب شمس پس ابر غیب، ای موعود

    زمـانه در کـف قـوم شـرار می‌بـینــم

     

    نظر دهید »
    بازم يه روز جمعه
    ارسال شده در 19 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

     

    در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه!


    نازنينا! نفَسى اسبِ تجلّى زين كن


    كه زمين، گوش به زنگ ست و زمان، چشم به راه


    آفتابا! دمى از ابر برون آ، كه بُوَد


    بى تو منظومه امكان، نگران، چشم به راه

     


    اللهم عجل لولیک الفرج

     

     

    ” دلتنگم و دیدار تو درمان من است ”

    هر کجا یاد خدا بود، تو را یادم هست؛

    هر کجایی که خدا بود، مرا یاد آور …

    ندیدمت که بگویم چقدر زیبایی

    نیامدی که ببینم شبیه دریایی ،

    ببین دوباره غروب است و جاده آماده

    بنا به گفته مردم غروب می آیی !

    شکوه آمدنت را ببخش به چشمانم

    بیا الهه غربت سوار صحرایی .

    نظر دهید »
    خوب من خدا
    ارسال شده در 18 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    به نام خداوندي که داشتن او جبران همه نداشته هاي من است.

    مي ستايمش ، چون لايق ستايش است.

     

    زندگی زیباست،زشتیهای آن تقصیر ماست.

    در مسیرشهر چه نازیباست آن تدبیر ماست.

    زندگی آب روانی است روان میگذرد.

    آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد.

     

    خدایا به خاطر همه لحظاتی که به غیر

    تو توجه کردیم ما رو ببخش !


    آمین

     

    3 نظر »
    غروب جمعه شد نیامدی مولا
    ارسال شده در 18 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع
    آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد

     

    جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

    ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

    بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم

    مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد

    شاید این باغچه ده قرن به استقبالت

    فرش گسترده و در دست گلایل دارد

    تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز

    ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد

    کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز

    می خرم از پسرک هر چه تفال دارد

    یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

    یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

    هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها

    تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد…

     

     

    2 نظر »
    نازنینم آدم
    ارسال شده در 18 دی 1393 توسط دختری از قبیله آفتاب در بدون موضوع

    پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم….

    با تو رازی دارم!..

    اندکی پیشترآی ..

    آدم آرام و نجیب ، آمد پیش…

    زیر چشمی به خدا می نگریست !..

    محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .

    نازنینم آدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !

    یاد من باش … که بس تنهایم !!.

    بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

    به خدا گفت :

    من به اندازه ی ….

    من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه …

    به اندازه عرش ..نه ….نه

    من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

    آدم ،.. کوله اش را بر داشت

    خسته و سخت قدم بر می داشت !…

    راهی ظلمت پر شور زمین ..

    زیر لبهای خدا باز شنید ،…

    نازنینم آدم !… نه به اندازه ی تنهایی من …

    نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت !…

    که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!

    نازنینم آدم….نبری از یادم….
    .



    نظر دهید »
    • 1
    • ...
    • 123
    • 124
    • 125
    • ...
    • 126
    • ...
    • 127
    • 128
    • 129
    • ...
    • 130
    • ...
    • 131
    • 132
    • 133
    • ...
    • 172

    آخرین مطالب

    • یا مهدی
    • یا صاحب الزمان ادرکنی
    • عید غدیر مبارک
    • سکانس دوم
    • شرح خطبه غدیر۱
    • شرح خطبه غدیر
    • آیه تطهیر
    • داستانک
    • به قلم استادم
    • انا لله و انا الیه الراجعون...