ستاره ای از کنار کوچه شبهای مدینه می گذشت…خاطراتش یکی پس از دیگری فرصت دیدن را از چشمانش گرفته بودند… آری همین جا بود که با بلال به پای رسول الله افتاد و پیامبر اورانهی کردو ناراحت شد که چرا چون پادشاهان با او رفتار میکنند…. همین جا بود که نبی الله پرسید بهترین چیز برای یک زن چیست…وهیچ کس جز سیده زنان جواب درست را نمیدانست… درست کنار همین منبر بود که خاتم الانبیا فرمود فاطمه بضعه منی… غم سراسر وجدش را فراگرفته بود. هوای کوچه های مدینه سرشار از غبار کینه و نفاق شده بودو هرچه جلوتر می رفت بیشتر پشیمان می شد…کاش امروز هم بیرون نیامده بودم… -ای سلمان پس از رسول خدا بر ما ستم روا داشتی… نگاهش را بالا آورد پس از مدت ها یک مرد را دید. یک خورشید را. شاید هم یک غریب تنها را… -حبیب من ای امیر مومنان…بر مثل شما مخفی نیست …غم رسول خدا بر من مستولی و باعث کوتاهی من در زیارت شما گشته است… - ای سلمان اینک به منزل فاطمه رهسپار شو که او مشتاق دیدار توست… هدیه ای بهشتی برایت کنار گذاشته… آن تنها مرد رفت و اواین بار با قلبش به سمت خانه فاطمه گام برمیداشت …تند تند …تندتر از همیشه… به در خانه رسید. همان باب اللهی که رسول الله جز با اذن وارد نمی شد.حالا چگونه بر در بکوبد…چگونه از این در نیمه سوخته وارد شود…کاش می شد خاکستر ها را اول جمع کند…اگر بر در بکوبد دوباره خاطر کودکان فاطمه آزرده می شود…خدایا چه کند سلمان… با هزار بسم الله و خیلی آرام بر در زد .اجازه گرفت و وارد شد…هرچند که او از اهالی همان خانه بود…منا اهل البیت… -ای سلمان بنشین و بیندیش…دیشب من همین جا نشسته بودم و در مورد وفات رسول خدا به فکر فرو رفته بودم….ناگهان چهار بانو را دیدم که بر من وارد شدند. آنان به قدری زیبا بودند که هیچ بیننده ای همچون زیبایی آنها و شادابی چهره آنها را ندیده بود…آنگاه هدیه ای به من دادند که مقداری از آن را برایت کنار گذاشته و نگه داشتم. به سوی منزل راه افتاد اما عطر آن ده خرمای بهشتی کل کوچه را گرفته بود برای اینکه بیشتر از این جواب این و آن را ندهد بسرعت به خانه رفت… قرار بود هسته های خرما را فردا برای انسیه حورا ببرد برای همین با دقت موقع افطار خرما ها را باز کرد اما… -ای دخت رسول خدا فرمودید که هسته آن رطب ها را بیاورم ولی آنها هیچ هسته ای نداشتند… -ای سلمان این رطب ها از درخت نخلی ست که خداوند در بهشت برای من نشانده است وآنها را با دعایی کاشته که پدر بزرگوارم رسول خدا آن را به من تعلیم داد که من هر بامداد و شامگاه آن دعا را می خوانم… -بانوی من آن دعا را به من هم یاد بدهید… -اگر دوست داری که تا در دنیا هستی هرگز تو را تب فرا نگیرد پس بر این دعا مواظبت نما.بسم الله الرحمن الرحیم.بسم الله النور بسم الله النور النور بسم الله نور علی نور…… دعا را تا آخر آموخت و بر هزاران نفر از مردمان مکه و مدینه خواند و آنها را ازتب نجات داد. “فدای بانویی که در بستر بیماری هم به تب شیعیانش راضی نیست…” کتاب القطره از علامه مستنبط جلد دوم ص 424
ب قلم سرکار خانوم زهرا مزین