برسد به دست یوسف زهرا …حضرت صاحب
آنگاه که شعله فراق زبانه می کشد و هوای سوزاندن دارد یعقوب وار به گوشه ای که شبیه مسجد باشد پناه می برم و حزنم را به خالقش می سپارم…خالق حزنهای بی مانند تنها طبیب درد لا علاج فراق است…واین دوماه فرصتی بود که به مصر یوسفم نزدیک تر شوم…
امشب شب شگفتی ست…دلم خیلی نمفهمد که چه حالی دارد گاهی هوای گریه برش می دارد گاهی هم بوی پیراهن یوسف را خبر می آورد و می خواهد تا آخرین نفس بخندد…
امشب شب مولای من هست…
آهای اهالی کنعان که سالهاست در پیچ و تاب قحطی خود را به گندم نفروخته اید…
آهای با خبران عشق که سالهاست تن به رفت و آمد قافله های تجار نساییده و چشم انتظار عزیز مصرید…
امشب راهی به مصر گشوده اند و گفته اند هرآن کس را که با او عهدی دیرینه است بیاید…آری فردا روز موعود ما است … روز انتصاب عزیز من به ولایت مصر است…
باید برای فردا آماده شویم…مهمانی عظیمی برپاست و همه خوبان جمع اند….البته می دانم که مرا درآن بارگاه ملکوتی راهی نیست ولی از همین دور عاشقانه صدایش میزنم… عاشقانه حزنم را برایش تحفه می فرستم…عاشقانه می خواهمش و می گویم….
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر اعوانه و انصاره…
به قلم استاد مزین