????➖➖➖➖????➖➖➖➖????
دلنوشته
غبار خاڪ پاتون
حال و هوای دلم…????
گــوشه ای نشسته بودم…
صدای همهمه ای خانه را برداشته بود…????
همه در مورد شفای عاجل بیماری صحبت میکردند…
ولی من…
حال و هوایم فرق داشت????
امیدی در دلم جوانه زده بود و با نگاه های پر از التماس خودم به ????چادرم???? خیره شده بودم…????
آرے…
چادری ڪه در آغوش گرفته بودمش، ولی در واقع او مرا در آغوش گرفته بود…⚫
چادری ڪه پوشیدنش مرا تا ابد سیاه پوشِ اباعبداللّه (ع) کرده بود…????
چادری ڪه عاشقش بودم و بدون آن احساس بدی داشتم…????
مداح شروع به خواندن کرد…????
یک دقیقه..دودقیقه..سه دقیقه..چهار دقیقه..گذشت..
من همچنان سرم روی پاهایم بود …????
ناگهان…سرم را که بلند کردم، صورتم خیس بود و چادرم ، بوی اشک های مقدسی که برای مولا ریخته بودم ، گرفته بود…????
نــخــوان مــداح نــخــوان
قـــلـــبـــم رُبــــودے…????
نــخــوان قـلـبـمـ
اِربـــاً اِربـــآ نــِــمـــودے..????
سیاهی چادرم و خنکاے نسیم بهشت اش…????
و برهنه بودن و سیاهی نامه ی اعمال را…????
با هم مقایسه میڪردم…????
و چند بار پشت سر هم…در حالی که چادرم را در بغل گرفته بودم…تکرار میکردم :
❤هٰــذةِٖ اَمٰـــانَـــتَــڪِٖ یــا فـاطِــمَــة اَلــزَهــرْاء…????
❤این امانت توست …مادرم…????
و عشق به چادر …
لحظه به لحظه در دلم…بیشتر میشد…????
????من ملکه ام و????
????چادرم تاج سرم????
دلنوشته
غبار خاڪ پاتون
????➖➖➖➖????➖➖➖➖????
دلنوشته غبار خاڪ پاتون