کابوس یک رویا
کابوس یک رویا
کابوس یک رویا، در سرخی گرداب این شب ها
تصویر یک کوچه
تا انتهای غربت دنیا
در امتداد تنگِ آن کوچه
تصویر دست کودکی در دست مادر بود
تنها تر از تنها
وقتی هوا تاریک و روشن بود
چشمان کودک سایه ای را دید
در سینه قلب کوچکش لرزید
وقتی که آن سایه
با چشمهایی بی حیا، نزدیک مادر شد
از آسمان چیزی شبیه یاس می بارید
ناگاه از اعماق دوزخ صیحه ای آمد
دستی شبیه داس بالا رفت
از رعد و برق بی نهیبی
تار می شد تار می شد، چشمان اشک آلود مادر
تنهای تنها
وقتی که آن کودک
با مادرش روی زمین افتاد
از لا به لای درزهای سنگی دیوار
اشکی به رنگ لاله می بارید
رویای خاک آلوده ی خو را
با آسمانی درد تا خانه
در سینه نهان می کرد
تنهای تنها